حسناجونحسناجون، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

عروس دریایی

شیرازگردی

    شهریور امسال سه تایی رفتیم شیراز و همه جا رو گشتیم. حسناخانم کنار حافظ     آتلیه باغ ارم...عکاس مامان     و...حسناکوچولو در تخت جمشید...   ...
30 شهريور 1391

فعالیتها.....

حسناجون روزها یا با مدادرنگی یا با گواش و یا با رنگ انگشتیات نقاشی میکشی.کف دستتو رنگ میکنی و روی کاغذ میزنی. قیچی میاری کاغذهارو میچینی. با اسباب بازیات و عروسکات بازی میکنی. همش انگار داری با دوست های مهد کودکت بازی میکنی. خیلی میخوای صحبت کنی و شعر بخونی. همینطور یه چیزی میخونی. بی معنی. یک لحظه هم آروم نمیمونی   دو هفته هست که داری میری پیش دبستانی. اونجا دوستهای زیادی پیدا کردی و شعرهای قشنگی یاد گرفتی. یکتا و سارینا و مریم و رقیه از دوستات هستن. شعر اتل متل موش کوچولو و دامن چین چین رو میخونی. دو روز پیش بردنتون پارک با هم بازی کردین.روز جهانی کودک هم که بود همتون روی یه پارچه بزرگ نقاشی کشیدین و اونو زدن روی دیوار تو...
30 شهريور 1391

خاطرات

          یه عکس از تولد دو سالگیت. بابات رفته مسافرت 3 ماهه خارج از کشور منم ذوقی نداشتم برای تولد گرفتن به خاطر همین یه تولد ساده گرفتم قربونت برم . تولدت مبارک         امروز جمعست.حسناجونم الان ناز خوابیده.  ٤شنبه خونه خاله جون آش سیسمونی بود که ما هم رفتیم. خیلی خوش گذشت. کاش زودتر دخترخاله هم به سلامتی بیاد. احتمالا تا یه هفته دیگه بدنیا میاد.فداش بشم.   روزگارت بر مراد،روزهایت شاد شاد،آسمانت بی غبار،سهم چشمانت بهار،قلبت ازهرغصه دور،بزم عشقت پر سرور،بخت وتقدیرت قشنگ،عمرشیرینت بلند   حسنا دختر نازم این چ...
29 مرداد 1391

برای عزیزم

  حسناجون چندوقتیه که هر کاری میخوام انجام بدم میایی و حاضر میشی. توی آشپزخونه که میرم سریع میری چهارپایه رو برمیداری و هرگوشه که می ایستم چهارپایه رو میذاری و میای بالا تا ببینی چه خبره وهمکاری کنی. کنار گاز که میخوای بیای اول میری از توی کشو یه قاشق بلند برمیداری بعد میای که غذا رو هم بزنی. کنار ظرفشویی هم میخوای ظرفهارو بشوری ولی همه جارو خیس میکنی. یه جورایی دیوونم کردی. خیلی خیلی زرنگی. به خودم رفتی دیگه. تو خونه مثل سایه دنبالمی هیچی هم که نمیشه بهت گفت سریع قهر میکنی و میری تو اتاق درو میبندی  ولی خوبیش اینه که زود خودت میای بیرون و آشتی میکنی. همه ی حرفها و رفتارمو ضبط میکنی و بعدا انجام میدی. جرات نداریم حرف بزنیم . همه رو...
15 ارديبهشت 1391

خاطرات گذشته

حسناخانمی یکی یه دونه مامان، شما26 اردیبهشت1388 ساعت 7صبح توی اتاق عمل بدنیا اومدی.ببین اینجا چقدر ناز خوابیدی.           قربونش برم...     خیلی کوچولو بودی و تا 10 روز تقریبا آروم بودی ولی بعدش شب که میشد گریه میکردی و تا نصفه شب آروم نمیشدی. خیلی وقتها مجبور میشدیم با ماشین بریم بیرون تا خوابت ببره ولی به محض اینکه می اومدیم خونه دوباره گریه میکردی. بالاخره تا 2 ماه  ادامه داشت و بعد گریه هات تموم شد.دخترک ما کم کم بزرگ میشد و خنده از روی لباش نمیرفت.       6ماهت که کامل شد مینشستی. تقریبا یک ماه بعد تونستی چهار دست وپا بری.قبلش که خیلی دوست داشتی ...
10 ارديبهشت 1389